مصطفي را وعده کرد الطاف حق
گر بميري تو نميرد اين سبق
من کتاب و معجزه ت را رافعم
بيش و کم کن را ز قرآن مانعم
من ترا اندر دو عالم حافظم
طاعنان را از حديثت رافضم
کس نتاند بيش و کم کردن درو
تو به از من حافظي ديگر مجو
رونقت را روز روز افزون کنم
نام تو بر زر و بر نقره زنم
منبر و محراب سازم بهر تو
در محبت قهر من شد قهر تو
نام تو از ترس پنهان مي گوند
چون نماز آرند پنهان مي شوند
از هراس وترس کفار لعين
دينت پنهان مي شود زير زمين
من مناره پر کنم آفاق را
کور گردانم دو چشم عاق را
چاکرانت شهرها گيرند و جاه
دين تو گيرد ز ماهي تا به ماه
تا قيامت باقيش داريم ما
تو مترس از نسخ دين اي مصطفي
اي رسول ما تو جادو نيستي
صادقي هم خرقه موسيستي
هست قرآن مر تو را همچون عصا
کفرها را در کشد چون اژدها
تو اگر در زير خاکي خفته اي
چون عصايش دان تو آنچ گفته اي
قاصدان را بر عصايش دست ني
تو بخسپ اي شه مبارک خفتني
تن بخفته نور تو بر آسمان
بهر پيکار تو زه کرده کمان
فلسفي و آنچ پوزش مي کند
قوس نورت تيردوزش مي کند
آنچنان کرد و از آن افزون که گفت
او بخفت و بخت و اقبالش نخفت
جان بابا چونک ساحر خواب شد
کار او بي رونق و بي تاب شد
هر دو بوسيدند گورش را و تفت
تا بمصر از بهر آن پيگار زفت
چون به مصر از بهر آن کار آمدند
طالب موسي و خانه او شدند
اتفاق افتاد کان روز ورود
موسي اندر زير نخلي خفته بود
پس نشان دادندشان مردم بدو
که برو آن سوي نخلستان بجو
چون بيامد ديد در خرمابنان
خفته اي که بود بيدار جهان
بهر نازش بسته او دو چشم سر
عرش و فرشش جمله در زير نظر
اي بسا بيدارچشم و خفته دل
خود چه بيند ديد اهل آب و گل
آنک دل بيدار دارد چشم سر
گر بخسپد بر گشايد صد بصر
گر تو اهل دل نه اي بيدار باش
طالب دل باش و در پيکار باش
ور دلت بيدار شد مي خسپ خوش
نيست غايب ناظرت از هفت و شش
گفت پيغامبر که خسپد چشم من
ليک کي خسپد دلم اندر وسن
شاه بيدارست حارس خفته گير
جان فداي خفتگان دل بصير
وصف بيداري دل اي معنوي
در نگنجد در هزاران مثنوي
چون بديدندش که خفتست او دراز
بهر دزدي عصا کردند ساز
ساحران قصد عصا کردند زود
کز پسش بايد شدن وانگه ربود
اندکي چون پيشتر کردند ساز
اندر آمد آن عصا در اهتزاز
آنچنان بر خود بلرزيد آن عصا
کان دو بر جا خشک گشتند از وجا
بعد از آن شد اژدها و حمله کرد
هر دوان بگريختند و روي زرد
رو در افتادن گرفتند از نهيب
غلط غلطان منهزم در هر نشيب
پس يقينشان شد که هست از آسمان
زانک مي ديدند حد ساحران
بعد از آن اطلاق و تبشان شد پديد
کارشان تا نزع و جان کندن رسيد
پس فرستادند مردي در زمان
سوي موسي از براي عذر آن
کامتحان کرديم و ما را کي رسد
امتحان تو اگر نبود حسد
مجرم شاهيم ما را عفو خواه
اي تو خاص الخاص درگاه اله
عفو کرد و در زمان نيکو شدند
پيش موسي بر زمين سر مي زدند
گفت موسي عفو کردم اي کرام
گشت بر دوزخ تن و جانتان حرام
من شما را خود نديدم اي دو يار
اعجمي سازيد خود را ز اعتذار
همچنان بيگانه شکل و آشنا
در نبرد آييد بهر پادشا
پس زمين را بوسه دادند و شدند
انتظار وقت و فرصت مي بدند