مهلت دادن موسي عليه السلام فرعون را تا ساحران را جمع کند از مداين

گفت امر آمد برو مهلت ترا
من بجاي خود شدم رستي ز ما
او همي شد و اژدها اندر عقب
چون سگ صياد دانا و محب
چون سگ صياد جنبان کرده دم
سنگ را مي کرد ريگ او زير سم
سنگ و آهن را بدم در مي کشيد
خرد مي خاييد آهن را پديد
در هوا مي کرد خود بالاي برج
که هزيمت مي شد از وي روم و گرج
کفک مي انداخت چون اشتر ز کام
قطره اي بر هر که زد مي شد جذام
ژغژغ دندان او دل مي شکست
جان شيران سيه مي شد ز دست
چون به قوم خود رسيد آن مجتبي
شدق او بگرفت باز او شد عصا
تکيه بر وي کرد و مي گفت اي عجب
پيش ما خورشيد و پيش خصم شب
اي عجب چون مي نبيند اين سپاه
عالمي پر آفتاب چاشتگاه
چشم باز و گوش باز و اين ذکا
خيره ام در چشم بندي خدا
من ازيشان خيره ايشان هم ز من
از بهاري خار ايشان من سمن
پيششان بردم بسي جام رحيق
سنگ شد آبش به پيش اين فريق
دسته گل بستم و بردم به پيش
هر گلي چون خار گشت و نوش نيش
آن نصيب جان بي خويشان بود
چونک با خويش اند پيدا کي شود
خفته بيدار بايد پيش ما
تا به بيداري ببيند خوابها
دشمن اين خواب خوش شد فکر خلق
تا نخسپد فکرتش بستست حلق
حيرتي بايد که روبد فکر را
خورده حيرت فکر را و ذکر را
هر که کاملتر بود او در هنر
او بمعني پس بصورت پيشتر
راجعون گفت و رجوع اين سان بود
که گله وا گردد و خانه رود
چونک واگرديد گله از ورود
پس فتد آن بز که پيش آهنگ بود
پيش افتد آن بز لنگ پسين
اضحک الرجعي وجوه العابسين
از گزافه کي شدند اين قوم لنگ
فخر را دادند و بخريدند ننگ
پا شکسته مي روند اين قوم حج
از حرج راهيست پنهان تا فرج
دل ز دانشها بشستند اين فريق
زانک اين دانش نداند آن طريق
دانشي بايد که اصلش زان سرست
زانک هر فرعي به اصلش رهبرست
هر پري بر عرض دريا کي پرد
تا لدن علم لدني مي برد
پس چرا علمي بياموزي به مرد
کش ببايد سينه را زان پاک کرد
پس مجو پيشي ازين سر لنگ باش
وقت وا گشتن تو پيش آهنگ باش
آخرون السابقون باش اي ظريف
بر شجر سابق بود ميوه طريف
گرچه ميوه آخر آيد در وجود
اولست او زانک او مقصود بود
چون ملايک گوي لا علم لنا
تا بگيرد دست تو علمتنا
گر درين مکتب نداني تو هجا
همچو احمد پري از نور حجي
گر نباشي نامدار اندر بلاد
گم نه اي الله اعلم بالعباد
اندر آن ويران که آن معروف نيست
از براي حفظ گنجينه زريست
موضع معروف کي بنهند گنج
زين قبل آمد فرج در زير رنج
خاطر آرد بس شکال اينجا وليک
بسکلد اشکال را استور نيک
هست عشقش آتشي اشکال سوز
هر خيالي را بروبد نور روز
هم از آن سو جو جواب اي مرتضا
کين سؤال آمد از آن سو مر ترا
گوشه بي گوشه دل شه رهيست
تاب لا شرقي و لا غرب از مهيست
تو ازين سو و از آن سو چون گدا
اي که معني چه مي جويي صدا
هم از آن سو جو که وقت درد تو
مي شوي در ذکر يا ربي دوتو
وقت درد و مرگ آن سو مي نمي
چونک دردت رفت چوني اعجمي
وقت محنت گشته اي الله گو
چونک محنت رفت گويي راه کو
اين از آن آمد که حق را بي گمان
هر که بشناسد بود دايم بر آن
وانک در عقل و گمان هستش حجاب
گاه پوشيدست و گه بدريده جيب
عقل جزوي گاه چيره گه نگون
عقل کلي آمن از ريب المنون
عقل بفروش و هنر حيرت بخر
رو به خواري نه بخارا اي پسر
ما چه خود را در سخن آغشته ايم
کز حکايت ما حکايت گشته ايم
من عدم و افسانه گردم در حنين
تا تقلب يابم اندر ساجدين
اين حکايت نيست پيش مرد کار
وصف حالست و حضور يار غار
آن اساطير اولين که گفت عاق
حرف قرآن را بد آثار نفاق
لامکاني که درو نور خداست
ماضي و مستقبل و حال از کجاست
ماضي و مستقبلش نسبت به تست
هر دو يک چيزند پنداري که دوست
يک تني او را پدر ما را پسر
بام زير زيد و بر عمرو آن زبر
نسبت زير و زبر شد زان دو کس
سقف سوي خويش يک چيزست بس
نيست مثل آن مثالست اين سخن
قاصر از معني نو حرف کهن
چون لب جو نيست مشکا لب ببند
بي لب و ساحل بدست اين بحر قند