حکايت مارگير کي اژدهاي فسرده را مرده پنداشت در ريسمانهاش پيچيد و آورد به بغداد

يک حکايت بشنو از تاريخ گوي
تا بري زين راز سرپوشيده بوي
مارگيري رفت سوي کوهسار
تا بگيرد او به افسونهاش مار
گر گران و گر شتابنده بود
آنک جويندست يابنده بود
در طلب زن دايما تو هر دو دست
که طلب در راه نيکو رهبرست
لنگ و لوک و خفته شکل و بي ادب
سوي او مي غيژ و او را مي طلب
گه بگفت و گه بخاموشي و گه
بوي کردن گير هر سو بوي شه
گفت آن يعقوب با اولاد خويش
جستن يوسف کنيد از حد بيش
هر حس خود را درين جستن بجد
هر طرف رانيد شکل مستعد
گفت از روح خدا لا تياسوا
همچو گم کرده پسر رو سو بسو
از ره حس دهان پرسان شويد
گوش را بر چار راه آن نهيد
هر کجا بوي خوش آيد بو بريد
سوي آن سر کاشناي آن سريد
هر کجا لطفي ببيني از کسي
سوي اصل لطف ره يابي عسي
اين همه خوشها ز درياييست ژرف
جزو را بگذار و بر کل دار طرف
جنگهاي خلق بهر خوبيست
برگ بي برگي نشان طوبيست
خشمهاي خلق بهر آشتيست
دام راحت دايما بي راحتيست
هر زدن بهر نوازش را بود
هر گله از شکر آگه مي کند
بوي بر از جزو تا کل اي کريم
بوي بر از ضد تا ضد اي حکيم
جنگلها مي آشتي آرد درست
مارگير از بهر ياري مار جست
بهر ياري مار جويد آدمي
غم خورد بهر حريف بي غمي
او همي جستي يکي ماري شگرف
گرد کوهستان و در ايام برف
اژدهايي مرده ديد آنجا عظيم
که دلش از شکل او شد پر ز بيم
مارگير اندر زمستان شديد
مار مي جست اژدهايي مرده ديد
مارگير از بهر حيراني خلق
مار گيرد اينت ناداني خلق
آدمي کوهيست چون مفتون شود
کوه اندر مار حيران چون شود
خويشتن نشناخت مسکين آدمي
از فزوني آمد و شد در کمي
خويشتن را آدمي ارزان فروخت
بود اطلس خويش بر دلقي بدوخت
صد هزاران مار و که حيران اوست
او چرا حيران شدست و ماردوست
مارگير آن اژدها را بر گرفت
سوي بغداد آمد از بهر شگفت
اژدهايي چون ستون خانه اي
مي کشيدش از پي دانگانه اي
کاژدهاي مرده اي آورده ام
در شکارش من جگرها خورده ام
او همي مرده گمان بردش وليک
زنده بود و او نديدش نيک نيک
او ز سرماها و برف افسرده بود
زنده بود و شکل مرده مي نمود
عالم افسردست و نام او جماد
جامد افسرده بود اي اوستاد
باش تا خورشيد حشر آيد عيان
تا ببيني جنبش جسم جهان
چون عصاي موسي اينجا مار شد
عقل را از ساکنان اخبار شد
پاره خاک ترا چون مرد ساخت
خاکها را جملگي شايد شناخت
مرده زين سو اند و زان سو زنده اند
خامش اينجا و آن طرف گوينده اند
چون از آن سوشان فرستد سوي ما
آن عصا گردد سوي ما اژدها
کوهها هم لحن داودي کند
جوهر آهن بکف مومي بود
باد حمال سليماني شود
بحر با موسي سخن داني شود
ماه با احمد اشارت بين شود
نار ابراهيم را نسرين شود
خاک قارون را چو ماري در کشد
استن حنانه آيد در رشد
سنگ بر احمد سلامي مي کند
کوه يحيي را پيامي مي کند
ما سمعيعيم و بصيريم و خوشيم
با شما نامحرمان ما خامشيم
چون شما سوي جمادي مي رويد
محرم جان جمادان چون شويد
از جمادي عالم جانها رويد
غلغل اجزاي عالم بشنويد
فاش تسبيح جمادات آيدت
وسوسه تاويلها نربايدت
چون ندارد جان تو قنديلها
بهر بينش کرده اي تاويلها
که غرض تسبيح ظاهر کي بود
دعوي ديدن خيال غي بود
بلک مر بيننده را ديدار آن
وقت عبرت مي کند تسبيح خوان
پس چو از تسبيح يادت مي دهد
آن دلالت همچو گفتن مي بود
اين بود تاويل اهل اعتزال
و آن آنکس کو ندارد نور حال
چون ز حس بيرون نيامد آدمي
باشد از تصوير غيبي اعجمي
اين سخن پايان ندارد مارگير
مي کشيد آن مار را با صد زحير
تا به بغداد آمد آن هنگامه جو
تا نهد هنگامه اي بر چارسو
بر لب شط مرد هنگامه نهاد
غلغله در شهر بغداد اوفتاد
مارگيري اژدها آورده است
بوالعجب نادر شکاري کرده است
جمع آمد صد هزاران خام ريش
صيد او گشته چو او از ابلهيش
منتظر ايشان و هم او منتظر
تا که جمع آيند خلق منتشر
مردم هنگامه افزون تر شود
کديه و توزيع نيکوتر رود
جمع آمد صد هزاران ژاژخا
حلقه کرده پشت پا بر پشت پا
مرد را از زن خبر نه ز ازدحام
رفته درهم چون قيامت خاص و عام
چون همي حراقه جنبانيد او
مي کشيدند اهل هنگامه گلو
و اژدها کز زمهرير افسرده بود
زير صد گونه پلاس و پرده بود
بسته بودش با رسنهاي غليظ
احتياطي کرده بودش آن حفيظ
در درنگ انتظار و اتفاق
تافت بر آن مار خورشيد عراق
آفتاب گرم سيرش گرم کرد
رفت از اعضاي او اخلاط سرد
مرده بود و زنده گشت او از شگفت
اژدها بر خويش جنبيدن گرفت
خلق را از جنبش آن مرده مار
گشتشان آن يک تحير صد هزار
با تحير نعره ها انگيختند
جملگان از جنبشش بگريختند
مي سکست او بند و زان بانگ بلند
هر طرف مي رفت چاقاچاق بند
بندها بسکست و بيرون شد ز زير
اژدهايي زشت غران همچو شير
در هزيمت بس خلايق کشته شد
از فتاده و کشتگان صد پشته شد
مارگير از ترس بر جا خشک گشت
که چه آوردم من از کهسار و دشت
گرگ را بيدار کرد آن کور ميش
رفت نادان سوي عزرائيل خويش
اژدها يک لقمه کرد آن گيج را
سهل باشد خون خوري حجاج را
خويش را بر استني پيچيد و بست
استخوان خورده را در هم شکست
نفست اژدرهاست او کي مرده است
از غم و بي آلتي افسرده است
گر بيابد آلت فرعون او
که بامر او همي رفت آب جو
آنگه او بنياد فرعوني کند
راه صد موسي و صد هارون زند
کرمکست آن اژدها از دست فقر
پشه اي گردد ز جاه و مال صقر
اژدها را دار در برف فراق
هين مکش او را به خورشيد عراق
تا فسرده مي بود آن اژدهات
لقمه اويي چو او يابد نجات
مات کن او را و آمن شو ز مات
رحم کم کن نيست او ز اهل صلات
کان تف خورشيد شهوت بر زند
آن خفاش مردريگت پر زند
مي کشانش در جهاد و در قتال
مردوار الله يجزيک الوصال
چونک آن مرد اژدها را آوريد
در هواي گرم خوش شد آن مريد
لاجرم آن فتنه ها کرد اي عزيز
بيست همچندان که ما گفتيم نيز
تو طمع داري که او را بي جفا
بسته داري در وقار و در وفا
هر خسي را اين تمني کي رسد
موسيي بايد که اژدرها کشد
صدهزاران خلق ز اژدرهاي او
در هزيمت کشته شد از راي او