و آن شغال رنگ رنگ آمد نهفت
بر بناگوش ملامت گر بکفت
بنگر آخر در من و در رنگ من
يک صنم چون من ندارد خود شمن
چون گلستان گشته ام صد رنگ و خوش
مر مرا سجده کن از من سر مکش
کر و فر و آب و تاب و رنگ بين
فخر دنيا خوان مرا و رکن دين
مظهر لطف خدايي گشته ام
لوح شرح کبريايي گشته ام
اي شغالان هين مخوانيدم شغال
کي شغالي را بود چندين جمال
آن شغالان آمدند آنجا بجمع
همچو پروانه به گرداگرد شمع
پس چه خوانيمت بگو اي جوهري
گفت طاوس نر چون مشتري
پس بگفتندش که طاوسان جان
جلوه ها دارند اندر گلستان
تو چنان جلوه کني گفتا که ني
باديه نارفته چون کوبم مني
بانگ طاووسان کني گفتا که لا
پس نه اي طاووس خواجه بوالعلا
خلعت طاووس آيد ز آسمان
کي رسي از رنگ و دعويها بدان