بقيه قصه متعرضان پيل بچگان

هر دهان را پيل بويي مي کند
گرد معده هر بشر بر مي تند
تا کجا يابد کباب پور خويش
تا نمايد انتقام و زور خويش
گوشتهاي بندگان حق خوري
غيبت ايشان کني کيفر بري
هان که بوياي دهانتان خالقست
کي برد جان غير آن کو صادقست
واي آن افسوسيي کش بوي گير
باشد اندر گور منکر يا نکير
نه دهان دزديدن امکان زان مهان
نه دهان خوش کردن از دارودهان
آب و روغن نيست مر روپوش را
راه حيلت نيست عقل و هوش را
چند کوبد زخمهاي گرزشان
بر سر هر ژاژخا و مرزشان
گرز عزرائيل را بنگر اثر
گر نبيني چوب و آهن در صور
هم بصورت مي نمايد گه گهي
زان همان رنجور باشد آگهي
گويد آن رنجور اي ياران من
چيست اين شمشير بر ساران من
ما نمي بينيم باشد اين خيال
چه خيالست اين که اين هست ارتحال
چه خيالست اين که اين چرخ نگون
از نهيب اين خيالي شد کنون
گرزها و تيغها محسوس شد
پيش بيمار و سرش منکوس شد
او همي بيند که آن از بهر اوست
چشم دشمن بسته زان و چشم دوست
حرص دنيا رفت و چشمش تيز شد
چشم او روشن گه خون ريز شد
مرغ بي هنگام شد آن چشم او
از نتيجه کبر او و خشم او
سر بريدن واجب آيد مرغ را
کو بغير وقت جنباند درا
هر زمان نزعيست جزو جانت را
بنگر اندر نزع جان ايمانت را
عمر تو مانند هميان زرست
روز و شب مانند دينار اشمرست
مي شمارد مي دهد زر بي وقوف
تا که خالي گردد و آيد خسوف
گر ز که بستاني و ننهي بجاي
اندر آيد کوه زان دادن ز پاي
پس بنه بر جاي هر دم را عوض
تا ز واسجد واقترب يابي غرض
در تمامي کارها چندين مکوش
جز به کاري که بود در دين مکوش
عاقبت تو رفت خواهي ناتمام
کارهاات ابتر و نان تو خام
وان عمارت کردن گور و لحد
نه به سنگست و به چوب و نه لبد
بلک خود را در صفا گوري کني
در مني او کني دفن مني
خاک او گردي و مدفون غمش
تا دمت يابد مددها از دمش
گورخانه و قبه ها و کنگره
نبود از اصحاب معني آن سره
بنگر اکنون زنده اطلس پوش را
هيچ اطلس دست گيرد هوش را
در عذاب منکرست آن جان او
گزدم غم دل دل غمدان او
از برون بر ظاهرش نقش و نگار
وز درون ز انديشه ها او زار زار
و آن يکي بيني در آن دلق کهن
چون نبات انديشه و شکر سخن