سر آغاز

اي ضياء الحق حسام الدين بيار
اين سوم دفتر که سنت شد سه بار
بر گشا گنجينه اسرار را
در سوم دفتر بهل اعذار را
قوتت از قوت حق مي زهد
نه از عروقي کز حرارت مي جهد
اين چراغ شمس کو روشن بود
نه از فتيل و پنبه و روغن بود
سقف گردون کو چنين دايم بود
نه از طناب و استني قايم بود
قوت جبريل از مطبخ نبود
بود از ديدار خلاق وجود
همچنان اين قوت ابدال حق
هم ز حق دان نه از طعام و از طبق
جسمشان را هم ز نور اسرشته اند
تا ز روح و از ملک بگذشته اند
چونک موصوفي باوصاف جليل
ز آتش امراض بگذر چون خليل
گردد آتش بر تو هم برد و سلام
اي عناصر مر مزاجت را غلام
هر مزاجي را عناصر مايه است
وين مزاجت برتر از هر پايه است
اين مزاجت از جهان منبسط
وصف وحدت را کنون شد ملتقط
اي دريغا عرصه افهام خلق
سخت تنگ آمد ندارد خلق حلق
اي ضياء الحق بحذق راي تو
حلق بخشد سنگ را حلواي تو
کوه طور اندر تجلي حلق يافت
تا که مي نوشيد و مي را بر نتافت
صار دکا منه وانشق الجبل
هل رايتم من جبل رقص الجمل
لقمه بخشي آيد از هر کس به کس
حلق بخشي کار يزدانست و بس
حلق بخشد جسم را و روح را
حلق بخشد بهر هر عضوت جدا
اين گهي بخشد که اجلالي شوي
وز دغا و از دغل خالي شوي
تا نگويي سر سلطان را به کس
تا نريزي قند را پيش مگس
گوش آنکس نوشد اسرار جلال
کو چو سوسن صدزبان افتاد و لال
حلق بخشد خاک را لطف خدا
تا خورد آب و برويد صد گيا
باز خاکي را ببخشد حلق و لب
تا گياهش را خورد اندر طلب
چون گياهش خورد حيوان گشت زفت
گشت حيوان لقمه انسان و رفت
باز خاک آمد شد اکال بشر
چون جدا شد از بشر روح و بصر
ذره ها ديدم دهانشان جمله باز
گر بگويم خوردشان گردد دراز
برگها را برگ از انعام او
دايگان را دايه لطف عام او
رزقها را رزقها او مي دهد
زانک گندم بي غذايي چون زهد
نيست شرح اين سخن را منتهي
پاره اي گفتم بداني پاره ها
جمله عالم آکل و ماکول دان
باقيان را مقبل و مقبول دان
اين جهان و ساکنانش منتشر
وان جهان و سالکانش مستمر
اين جهان و عاشقانش منقطع
اهل آن عالم مخلد مجتمع
پس کريم آنست کو خود را دهد
آب حيواني که ماند تا ابد
باقيات الصالحات آمد کريم
رسته از صد آفت و اخطار و بيم
گر هزارانند يک کس بيش نيست
چون خيالاتي عدد انديش نيست
آکل و ماکول را حلقست و ناي
غالب و مغلوب را عقلست و راي
حلق بخشيد او عصاي عدل را
خورد آن چندان عصا و حبل را
واندرو افزون نشد زان جمله اکل
زانک حيواني نبودش اکل و شکل
مر يقين را چون عصا هم حلق داد
تا بخورد او هر خيالي را که زاد
پس معاني را چو اعيان حلقهاست
رازق حلق معاني هم خداست
پس ز مه تا ماهي هيچ از خلق نيست
که بجذب مايه او را حلق نيست
حلق جان از فکر تن خالي شود
آنگهان روزيش اجلالي شود
شرط تبديل مزاج آمد بدان
کز مزاج بد بود مرگ بدان
چون مزاج آدمي گل خوار شد
زرد و بدرنگ و سقيم و خوار شد
چون مزاج زشت او تبديل يافت
رفت زشتي از رخش چون شمع تافت
دايه اي کو طفل شيرآموز را
تا بنعمت خوش کند پدفوز را
گر ببندد راه آن پستان برو
برگشايد راه صد بستان برو
زانک پستان شد حجاب آن ضعيف
از هزاران نعمت و خوان و رغيف
پس حيات ماست موقوف فطام
اندک اندک جهد کن تم الکلام
چون جنين بد آدمي بد خون غذا
از نجس پاکي برد مؤمن کذا
از فطام خون غذااش شير شد
وز فطام شير لقمه گير شد
وز فطام لقمه لقماني شود
طالب اشکار پنهاني شود
گر جنين را کس بگفتي در رحم
هست بيرون عالمي بس منتظم
يک زميني خرمي با عرض و طول
اندرو صد نعمت و چندين اکول
کوهها و بحرها و دشتها
بوستانها باغها و کشتها
آسماني بس بلند و پر ضيا
آفتاب و ماهتاب و صد سها
از جنوب و از شمال و از دبور
باغها دارد عروسيها و سور
در صفت نايد عجايبهاي آن
تو درين ظلمت چه اي در امتحان
خون خوري در چارميخ تنگنا
در ميان حبس و انجاس و عنا
او بحکم حال خود منکر بدي
زين رسالت معرض و کافر شدي
کين محالست و فريبست و غرور
زانک تصويري ندارد وهم کور
جنس چيزي چون نديد ادراک او
نشنود ادراک منکرناک او
همچنانک خلق عام اندر جهان
زان جهان ابدال مي گويندشان
کين جهان چاهيست بس تاريک و تنگ
هست بيرون عالمي بي بو و رنگ
هيچ در گوش کسي زيشان نرفت
کين طمع آمد حجاب ژرف و زفت
گوش را بندد طمع از استماع
چشم را بندد غرض از اطلاع
همچنانک آن جنين را طمع خون
کان غذاي اوست در اوطان دون
از حديث اين جهان محجوب کرد
غير خون او مي نداند چاشت خورد