آن يکي يک شيخ را تهمت نهاد
کو بدست و نيست بر راه رشاد
شارب خمرست و سالوس و خبيث
مر مريدان را کجا باشد مغيث
آن يکي گفتش ادب را هوش دار
خرد نبود اين چنين ظن بر کبار
دور ازو و دور از آن اوصاف او
که ز سيلي تيره گردد صاف او
اين چنين بهتان منه بر اهل حق
کين خيال تست برگردان ورق
اين نباشد ور بود اي مرغ خاک
بحر قلزم را ز مرداري چه باک
نيست دون القلتين و حوض خرد
که تواند قطره ايش از کار برد
آتش ابراهيم را نبود زيان
هر که نمروديست گو مي ترس از آن
نفس نمرودست و عقل و جان خليل
روح در عينست و نفس اندر دليل
اين دليل راه ره رو را بود
کو بهر دم در بيابان گم شود
واصلان را نيست جز چشم و چراغ
از دليل و راهشان باشد فراغ
گر دليلي گفت آن مرد وصال
گفت بهر فهم اصحاب جدال
بهر طفل نو پدر تي تي کند
گرچه عقلش هندسه گيتي کند
کم نگردد فضل استاد از علو
گر الف چيزي ندارد گويد او
از پي تعليم آن بسته دهن
از زبان خود برون بايد شدن
در زبان او ببايد آمدن
تا بياموزد ز تو او علم و فن
پس همه خلقان چو طفلان ويند
لازمست اين پير را در وقت پند
آن مريد شيخ بد گوينده را
آن به کفر و گمرهي آکنده را
گفت خود را تو مزن بر تيغ تيز
هين مکن با شاه و با سلطان ستيز
حوض با دريا اگر پهلو زند
خويش را از بيخ هستي بر کند
نيست بحري کو کران دارد که تا
تيره گردد او ز مردار شما
کفر را حدست و اندازه بدان
شيخ و نور شيخ را نبود کران
پيش بي حد هرچه محدودست لاست
کل شي ء غير وجه الله فناست
کفر و ايمان نيست آنجايي که اوست
زانک او مغزست و اين دو رنگ و پوست
اين فناها پرده آن وجه گشت
چون چراغ خفيه اندر زير طشت
پس سر اين تن حجاب آن سرست
پيش آن سر اين سر تن کافرست
کيست کافر غافل از ايمان شيخ
کيست مرده بي خبر از جان شيخ
جان نباشد جز خبر در آزمون
هر که را افزون خبر جانش فزون
جان ما از جان حيوان بيشتر
از چه زان رو که فزون دارد خبر
پس فزون از جان ما جان ملک
کو منزه شد ز حس مشترک
وز ملک جان خداوندان دل
باشد افزون تو تحير را بهل
زان سبب آدم بود مسجودشان
جان او افزونترست از بودشان
ورنه بهتر را سجود دون تري
امر کردن هيچ نبود در خوري
کي پسندد عدل و لطف کردگار
که گلي سجده کند در پيش خار
جان چو افزون شد گذشت از انتها
شد مطيعش جان جمله چيزها
مرغ و ماهي و پري و آدمي
زانک او بيشست و ايشان در کمي
ماهيان سوزن گر دلقش شوند
سوزنان را رشته ها تابع بوند