اشتري گم کرده اي اي معتمد
هر کسي ز اشتر نشانت مي دهد
تو نمي داني که آن اشتر کجاست
ليک داني کين نشانيها خطاست
وانک اشتر گم نکرد او از مري
همچو آن گم کرده جويد اشتري
که بلي من هم شتر گم کرده ام
هر که يابد اجرتش آورده ام
تا در اشتر با تو انبازي کند
بهر طمع اشتر اين بازي کند
او نشان کژ بشناسد ز راست
ليک گفتت آن مقلد را عصاست
هرچه را گويي خطا بود آن نشان
او به تقليد تو مي گويد همان
چون نشان راست گويند و شبيه
پس يقين گردد ترا لا ريب فيه
آن شفاي جان رنجورت شود
رنگ روي و صحت و زورت شود
چشم تو روشن شود پايت دوان
جسم تو جان گردد و جانت روان
پس بگويي راست گفتي اي امين
اين نشانيها بلاغ آمد مبين
فيه آيات ثقات بينات
اين براتي باشد و قدر نجات
اين نشان چون داد گويي پيش رو
وقت آهنگست پيش آهنگ شو
پي روي تو کنم اي راست گو
بوي بردي ز اشترم بنما که کو
پيش آنکس که نه صاحب اشتريست
کو درين جست شتر بهر مريست
زين نشان راست نفزودش يقين
جز ز عکس ناقه جوي راستين
بوي برد از جد و گرميهاي او
که گزافه نيست اين هيهاي او
اندرين اشتر نبودش حق ولي
اشتري گم کرده است او هم بلي
طمع ناقه غير روپوشش شده
آنچ ازو گم شد فراموشش شده
هر کجا او مي دود اين مي دود
از طمع هم درد صاحب مي شود
کاذبي با صادقي چون شد روان
آن دروغش راستي شد ناگهان
اندر آن صحرا که آن اشتر شتافت
اشتر خود نيز آن ديگر بيافت
چون بديدش ياد آورد آن خويش
بي طمع شد ز اشتر آن يار و خويش
آن مقلد شد محقق چون بديد
اشتر خود را که آنجا مي چريد
او طلب کار شتر آن لحظه گشت
مي نجستش تا نديد او را بدشت
بعد از آن تنهاروي آغاز کرد
چشم سوي ناقه خود باز کرد
گفت آن صادق مرا بگذاشتي
تا باکنون پاس من مي داشتي
گفت تا اکنون فسوسي بوده ام
وز طمع در چاپلوسي بوده ام
اين زمان هم درد تو گشتم که من
در طلب از تو جدا گشتم بتن
از تو مي دزديدمي وصف شتر
جان من ديد آن خود شد چشم پر
تا نيابيدم نبودم طالبش
مس کنون مغلوب شد زر غالبش
سيآتم شد همه طاعات شکر
هزل شد فاني و جد اثبات شکر
سيآتم چون وسيلت شد بحق
پس مزن بر سيآتم هيچ دق
مر ترا صدق تو طالب کرده بود
مر مرا جد و طلب صدقي گشود
صدق تو آورد در جستن ترا
جستنم آورد در صدقي مرا
تخم دولت در زمين مي کاشتم
سخره و بيگار مي پنداشتم
آن نبد بيگار کسبي بود چست
هر يکي دانه که کشتم صد برست
دزد سوي خانه اي شد زير دست
چون در آمد ديد کان خانه خودست
گرم باش اي سرد تا گرمي رسد
با درشتي ساز تا نرمي رسد
آن دو اشتر نيست آن يک اشترست
تنگ آمد لفظ معني بس پرست
لفظ در معني هميشه نارسان
زان پيمبر گفت قد کل لسان
نطق اصطرلاب باشد در حساب
چه قدر داند ز چرخ و آفتاب
خاصه چرخي کين فلک زو پره ايست
آفتاب از آفتابش ذره ايست