گفت هر مردي که باشد بد گمان
نشنود او راست را با صد نشان
هر دروني که خيال انديش شد
چون دليل آري خيالش بيش شد
چون سخن در وي رود علت شود
تيغ غازي دزد را آلت شود
پس جواب او سکوتست و سکون
هست با ابله سخن گفتن جنون
تو ز من با حق چه نالي اي سليم
تو بنال از شر آن نفس لئيم
تو خوري حلوا ترا دنبل شود
تب بگيرد طبع تو مختل شود
بي گنه لعنت کني ابليس را
چون نبيني از خود آن تلبيس را
نيست از ابليس از تست اي غوي
که چو روبه سوي دنبه مي روي
چونک در سبزه ببيني دنبه ها
دام باشد اين نداني تو چرا
زان نداني کت ز دانش دور کرد
ميل دنبه چشم و عقلت کور کرد
حبک الاشياء يعميک يصم
نفسک السودا جنت لا تختصم
تو گنه بر من منه کژ کژ مبين
من ز بد بيزارم و از حرص و کين
من بدي کردم پشيمانم هنوز
انتظارم تا ديم گردد تموز
متهم گشتم ميان خلق من
فعل خود بر من نهد هر مرد و زن
گرگ بيچاره اگرچه گرسنست
متهم باشد که او در طنطنه ست
از ضعيفي چون نتواند راه رفت
خلق گويد تخمه است از لوت زفت