در خبر آمد که خال مؤمنان
خفته بد در قصر بر بستر ستان
قصر را از اندرون در بسته بود
کز زيارتهاي مردم خسته بود
ناگهان مردي ورا بيدار کرد
چشم چون بگشاد پنهان گشت مرد
گفت اندر قصر کس را ره نبود
کيست کين گستاخي و جرات نمود
گرد برگشت و طلب کرد آن زمان
تا بيايد زان نهان گشته نشان
او پس در مدبري را ديد کو
در پس پرده نهان مي کرد رو
گفت هي تو کيستي نام تو چيست
گفت نامم فاش ابليس شقيست
گفت بيدارم چرا کردي بجد
راست گو با من مگو بر عکس و ضد