گفت پيغامبر مر آن بيمار را
چون عيادت کرد يار زار را
که مگر نوعي دعايي کرده اي
از جهالت زهربايي خورده اي
ياد آور چه دعا مي گفته اي
چون ز مکر نفس مي آشفته اي
گفت يادم نيست الا همتي
دار با من يادم آيد ساعتي
از حضور نوربخش مصطفي
پيش خاطر آمد او را آن دعا
تافت زان روزن که از دل تا دلست
روشني که فرق حق و باطلست
گفت اينک يادم آمد اي رسول
آن دعا که گفته ام من بوالفضول
چون گرفتار گنه مي آمدم
غرقه دست اندر حشايش مي زدم
از تو تهديد و وعيدي مي رسيد
مجرمان را از عذاب بس شديد
مضطرب مي گشتم و چاره نبود
بند محکم بود و قفل ناگشود
ني مقام صبر و ني راه گريز
ني اميد توبه ني جاي ستيز
من چو هاروت و چو ماروت از حزن
آه مي کردم که اي خلاق من
از خطر هاروت و ماروت آشکار
چاه بابل را بکردند اختيار
تا عذاب آخرت اينجا کشند
گربزند و عاقل و ساحروشند
نيک کردند و بجاي خويش بود
سهل تر باشد ز آتش رنج دود
حد ندارد وصف رنج آن جهان
سهل باشد رنج دنيا پيش آن
اي خنک آن کو جهادي مي کند
بر بدن زجري و دادي مي کند
تا ز رنج آن جهاني وا رهد
بر خود اين رنج عبادت مي نهد
من همي گفتم که يا رب آن عذاب
هم درين عالم بران بر من شتاب
تا در آن عالم فراغت باشدم
در چنين درخواست حلقه مي زدم
اين چنين رنجوريي پيدام شد
جان من از رنج بي آرام شد
مانده ام از ذکر و از اوراد خود
بي خبر گشتم ز خويش و نيک و بد
گر نمي ديدم کنون من روي تو
اي خجسته وي مبارک بوي تو
مي شدم از بند من يکبارگي
کرديم شاهانه اين غمخوارگي
گفت هي هي اين دعا ديگر مکن
بر مکن تو خويش را از بيخ و بن
تو چه طاقت داري اي مور نژند
که نهد بر تو چنان کوه بلند
گفت توبه کردم اي سلطان که من
از سر جلدي نلافم هيچ فن
اين جهان تيهست و تو موسي و ما
از گنه در تيه مانده مبتلا
قوم موسي راه مي پيموده اند
آخر اندر گام اول بوده اند
سالها ره مي رويم و در اخير
همچنان در منزل اول اسير
گر دل موسي ز ما راضي بدي
تيه را راه و کران پيدا شدي
ور بکل بيزار بودي او ز ما
کي رسيدي خوانمان هيچ از سما
کي ز سنگي چشمه ها جوشان شدي
در بيابان مان امان جان شدي
بل به جاي خوان خود آتش آمدي
اندرين منزل لهب بر ما زدي
چون دو دل شد موسي اندر کار ما
گاه خصم ماست و گاهي يار ما
خشمش آتش مي زند در رخت ما
حلم او رد مي کند تير بلا
کي بود که حلم گردد خشم نيز
نيست اين نادر ز لطفت اي عزيز
مدح حاضر وحشتست از بهر اين
نام موسي مي برم قاصد چنين
ورنه موسي کي روا دارد که من
پيش تو ياد آورم از هيچ تن
عهد ما بشکست صد بار و هزار
عهد تو چون کوه ثابت بر قرار
عهد ما کاه و به هر بادي زبون
عهد تو کوه و ز صد که هم فزون
حق آن قوت که بر تلوين ما
رحمتي کن اي امير لونها
خويش را ديديم و رسوايي خويش
امتحان ما مکن اي شاه بيش
تا فضيحتهاي ديگر را نهان
کرده باشي اي کريم مستعان
بي حدي تو در جمال و در کمال
در کژي ما بي حديم و در ضلال
بي حدي خويش بگمار اي کريم
بر کژي بي حد مشتي لئيم
هين که از تقطيع ما يک تار ماند
مصر بوديم و يکي ديوار ماند
البقيه البقيه اي خديو
تا نگردد شاد کلي جان ديو
بهر ما ني بهر آن لطف نخست
که تو کردي گمرهان را باز جست
چون نمودي قدرتت بنماي رحم
اي نهاده رحمها در لحم و شحم
اين دعا گر خشم افزايد ترا
تو دعا تعليم فرما مهترا
آنچنان کادم بيفتاد از بهشت
رجعتش دادي که رست از ديو زشت
ديو کي بود کو ز آدم بگذرد
بر چنين نطعي ازو بازي برد
در حقيقت نفع آدم شد همه
لعنت حاسد شده آن دمدمه
بازيي ديد و دو صد بازي نديد
پس ستون خانه خود را بريد
آنشي زد شب بکشت ديگران
باد آتش را بکشت او بران
چشم بندي بود لعنت ديو را
تا زيان خصم ديد آن ريو را
خود زيان جان او شد ريو او
گويي آدم بود ديو ديو او
لعنت اين باشد که کژبينش کند
حاسد و خودبين و پر کينش کند
تا نداند که هر آنک کرد بد
عاقبت باز آيد و بر وي زند
جمله فرزين بندها بيند بعکس
مات بر وي گردد و نقصان و وکس
زانک گر او هيچ بيند خويش را
مهلک و ناسور بيند ريش را
درد خيزد زين چنين ديدن درون
درد او را از حجاب آرد برون
تا نگيرد مادران را درد زه
طفل در زادن نيابد هيچ ره
اين امانت در دل و دل حامله ست
اين نصيحتها مثال قابله ست
قابله گويد که زن را درد نيست
درد بايد درد کودک را رهيست
آنک او بي درد باشد ره زنست
زانک بي دردي انا الحق گفتنست
آن انا بي وقت گفتن لعنتست
آن انا در وقت گفتن رحمتست
آن انا منصور رحمت شد يقين
آن انا فرعون لعنت شد ببين
لاجرم هر مرغ بي هنگام را
سر بريدن واجبست اعلام را
سر بريدن چيست کشتن نفس را
در جهاد و ترک گفتن تفس را
آنچنانک نيش کزدم بر کني
تا که يابد او ز کشتن ايمني
بر کني دندان پر زهري ز مار
تا رهد مار از بلاي سنگسار
هيچ نکشد نفس را جز ظل پير
دامن آن نفس کش را سخت گير
چون بگيري سخت آن توفيق هوست
در تو هر قوت که آيد جذب اوست
ما رميت اذ رميت راست دان
هر چه کارد جان بود از جان جان
دست گيرنده ويست و بردبار
دم بدم آن دم ازو اوميد دار
نيست غم گر دير بي او مانده اي
ديرگير و سخت گيرش خوانده اي
دير گيرد سخت گيرد رحمتش
يک دمت غايب ندارد حضرتش
ور تو خواهي شرح اين وصل و ولا
از سر انديشه مي خوان والضحي
ور تو گويي هم بديها از ويست
ليک آن نقصان فضل او کيست
آن بدي دادن کمال اوست هم
من مثالي گويمت اي محتشم
کرد نقاشي دو گونه نقشها
نقشهاي صاف و نقشي بي صفا
نقش يوسف کرد و حور خوش سرشت
نقش عفريتان و ابليسان زشت
هر دو گونه نقش استادي اوست
زشتي او نيست آن رادي اوست
زشت را در غايت زشتي کند
جمله زشتيها به گردش بر تند
تا کمال دانشش پيدا شود
منکر استاديش رسوا شود
ور نداند زشت کردن ناقص است
زين سبب خلاق گبر و مخلص است
پس ازين رو کفر و ايمان شاهدند
بر خداونديش و هر دو ساجدند
ليک مؤمن دان که طوعا ساجدست
زانک جوياي رضا و قاصدست
هست کرها گبر هم يزدان پرست
ليک قصد او مرادي ديگرست
قلعه سلطان عمارت مي کند
ليک دعوي امارت مي کند
گشته ياغي تا که ملک او بود
عاقبت خود قلعه سلطاني شود
مؤمن آن قلعه براي پادشاه
مي کند معمور نه از بهر جاه
زشت گويد اي شه زشت آفرين
قادري بر خوب و بر زشت مهين
خوب گويد اي شه حسن و بها
پاک گردانيديم از عيبها