شخص خفت و خرس مي راندش مگس
وز ستيز آمد مگس زو باز پس
چند بارش راند از روي جوان
آن مگس زو باز مي آمد دوان
خشمگين شد با مگس خرس و برفت
بر گرفت از کوه سنگي سخت زفت
سنگ آورد و مگس را ديد باز
بر رخ خفته گرفته جاي و ساز
بر گرفت آن آسيا سنگ و بزد
بر مگس تا آن مگس وا پس خزد
سنگ روي خفته را خشخاش کرد
اين مثل بر جمله عالم فاش کرد
مهر ابله مهر خرس آمد يقين
کين او مهرست و مهر اوست کين
عهد او سستست و ويران و ضعيف
گفت او زفت و وفاي او نحيف
گر خورد سوگند هم باور مکن
بشکند سوگند مرد کژسخن
چونک بي سوگند گفتش بد دروغ
تو ميفت از مکر و سوگندش بدوغ
نفس او ميرست و عقل او اسير
صد هزاران مصحفش خود خورده گير
چونک بي سوگند پيمان بشکند
گر خورد سوگند هم آن بشکند
زانک نفس آشفته تر گردد از آن
که کني بندش به سوگند گران
چون اسيري بند بر حاکم نهد
حاکم آن را بر درد بيرون جهد
بر سرش کوبد ز خشم آن بند را
مي زند بر روي او سوگند را
تو ز اوفوا بالعقودش دست شو
احفظوا ايمانکم با او مگو
وانک حق را ساخت در پيمان سند
تن کند چون تار و گرد او تند