دوستان در قصه ذاالنون شدند
سوي زندان و در آن رايي زدند
کين مگر قاصد کند يا حکمتيست
او درين دين قبله اي و آيتيست
دور دور از عقل چون درياي او
تا جنون باشد سفه فرماي او
حاش لله از کمال جاه او
کابر بيماري بپوشد ماه او
او ز شر عامه اندر خانه شد
او ز ننگ عاقلان ديوانه شد
او ز عار عقل کند تن پرست
قاصدا رفتست و ديوانه شدست
که ببنديدم قوي وز ساز گاو
بر سر و پشتم بزن وين را مکاو
تا ز زخم لخت يابم من حيات
چون قتيل از گاو موسي اي ثقات
تا ز زخم لخت گاوي خوش شوم
همچو کشته و گاو موسي گش شوم
زنده شد کشته ز زخم دم گاو
همچو مس از کيميا شد زر ساو
کشته بر جست و بگفت اسرار را
وا نمود آن زمره خون خوار را
گفت روشن کين جماعت کشته اند
کين زمان در خصميم آشفته اند
چونک کشته گردد اين جسم گران
زنده گردد هستي اسراردان
جان او بيند بهشت و نار را
باز داند جمله اسرار را
وا نمايد خونيان ديو را
وا نمايد دام خدعه و ريو را
گاو کشتن هست از شرط طريق
تا شود از زخم دمش جان مفيق
گاو نفس خويش را زوتر بکش
تا شود روح خفي زنده و بهش