آن يکي از خشم مادر را بکشت
هم به زخم خنجر و هم زخم مشت
آن يکي گفتش که از بد گوهري
ياد ناوردي تو حق مادري
هي تو مادر را چرا کشتي بگو
او چه کرد آخر بگو اي زشت خو
گفت کاري کرد کان عار ويست
کشتمش کان خاک ستار ويست
گفت آن کس را بکش اي محتشم
گفت پس هر روز مردي را کشم
کشتم او را رستم از خونهاي خلق
ناي او برم بهست از ناي خلق
نفس تست آن مادر بد خاصيت
که فساد اوست در هر ناحيت
هين بکش او را که بهر آن دني
هر دمي قصد عزيزي مي کني
از وي اين دنياي خوش بر تست تنگ
از پي او با حق و با خلق جنگ
نفس کشتي باز رستي ز اعتذار
کس ترا دشمن نماند در ديار
گر شکال آرد کسي بر گفت ما
از براي انبيا و اوليا
کانبيا را ني که نفس کشته بود
پس چراشان دشمنان بود و حسود
گوش نه تو اي طلب کار صواب
بشنو اين اشکال و شبهت را جواب
دشمن خود بوده اند آن منکران
زخم بر خود مي زدند ايشان چنان
دشمن آن باشد که قصد جان کند
دشمن آن نبود که خود جان مي کند
نيست خفاشک عدو آفتاب
او عدو خويش آمد در حجاب
تابش خورشيد او را مي کشد
رنج او خورشيد هرگز کي کشد
دشمن آن باشد کزو آيد عذاب
مانع آيد لعل را از آفتاب
مانع خويشند جمله کافران
از شعاع جوهر پيغامبران
کي حجاب چشم آن فردند خلق
چشم خود را کور و کژ کردند خلق
چون غلام هندوي کو کين کشد
از ستيزه خواجه خود را مي کشد
سرنگون مي افتد از بام سرا
تا زياني کرده باشد خواجه را
گر شود بيمار دشمن با طبيب
ور کند کودک عداوت با اديب
در حقيقت ره زن جان خودند
راه عقل و جان خود را خود زدند
گازري گر خشم گيرد ز آفتاب
ماهيي گر خشم مي گيرد ز آب
تو يکي بنگر کرا دارد زيان
عاقبت که بود سياه اختر از آن
گر ترا حق آفريند زشت رو
هان مشو هم زشت رو هم زشت خو
ور برد کفشت مرو در سنگ لاخ
ور دو شاخستت مشو تو چار شاخ
تو حسودي کز فلان من کمترم
مي فزايد کمتري در اخترم
خود حسد نقصان و عيبي ديگرست
بلک از جمله کميها بترست
آن بليس از ننگ و عار کمتري
خويش را افکند در صد ابتري
از حسد مي خواست تا بالا بود
خود چه بالا بلک خون پالا بود
آن ابوجهل از محمد ننگ داشت
وز حسد خود را به بالا مي فراشت
بوالحکم نامش بد و بوجهل شد
اي بسا اهل از حسد نااهل شد
من نديدم در جهان جست و جو
هيچ اهليت به از خوي نکو
انبيا را واسطه زان کرد حق
تا پديد آيد حسدها در قلق
زانک کس را از خدا عاري نبود
حاسد حق هيچ دياري نبود
آن کسي کش مثل خود پنداشتي
زان سبب با او حسد برداشتي
چون مقرر شد بزرگي رسول
پس حسد نايد کسي را از قبول
پس بهر دوري وليي قايمست
تا قيامت آزمايش دايمست
هر که را خوي نکو باشد برست
هر کسي کو شيشه دل باشد شکست
پس امام حي قايم آن وليست
خواه از نسل عمر خواه از عليست
مهدي و هادي ويست اي راه جو
هم نهان و هم نشسته پيش رو
او چو نورست و خرد جبريل اوست
وان ولي کم ازو قنديل اوست
وانک زين قنديل کم مشکات ماست
نور را در مرتبه ترتيبهاست
زانک هفصد پرده دارد نور حق
پرده هاي نور دان چندين طبق
از پس هر پرده قومي را مقام
صف صف اند اين پرده هاشان تا امام
اهل صف آخرين از ضعف خويش
چشمشان طاقت ندارد نور بيش
وان صف پيش از ضعيفي بصر
تاب نارد روشنايي بيشتر
روشنايي کو حيات اولست
رنج جان و فتنه اين احولست
احوليها اندک اندک کم شود
چون ز هفصد بگذرد او يم شود
آتشي که اصلاح آهن يا زرست
کي صلاح آبي و سيب ترست
سيب و آبي خاميي دارد خفيف
ني چو آهن تابشي خواهد لطيف
ليک آهن را لطيف آن شعله هاست
کو جذوب تابش آن اژدهاست
هست آن آهن فقير سخت کش
زير پتک و آتش است او سرخ و خوش
حاجب آتش بود بي واسطه
در دل آتش رود بي رابطه
بي حجاب آب و فرزندان آب
پختگي ز آتش نيابند و خطاب
واسطه ديگي بود يا تابه اي
همچو پا را در روش پاتابه اي
يا مکاني در ميان تا آن هوا
مي شود سوزان و مي آرد بما
پس فقير آنست کو بي واسطه ست
شعله ها را با وجودش رابطه ست
پس دل عالم ويست ايرا که تن
مي رسد از واسطه اين دل بفن
دل نباشد تن چه داند گفت و گو
دل نجويد تن چه داند جست و جو
پس نظرگاه شعاع آن آهنست
پس نظرگاه خدا دل نه تنست
بس مثال و شرح خواهد اين کلام
ليک ترسم تا نلغزد وهم عام
تا نگردد نيکوي ما بدي
اينک گفتم هم نبد جز بي خودي
پاي کژ را کفش کژ بهتر بود
مر گدا را دستگه بر در بود