با وکيل قاضي ادراک مند
اهل زندان در شکايت آمدند
که سلام ما به قاضي بر کنون
بازگو آزار ما زين مرد دون
کندرين زندان بماند او مستمر
ياوه تاز و طبل خوارست و مضر
چون مگس حاضر شود در هر طعام
از وقاحت بي صلا و بي سلام
پيش او هيچست لوت شصت کس
کر کند خود را اگر گوييش بس
مرد زندان را نيايد لقمه اي
ور به صد حيلت گشايد طعمه اي
در زمان پيش آيد آن دوزخ گلو
حجتش اين که خدا گفتا کلوا
زين چنين قحط سه ساله داد داد
ظل مولانا ابد پاينده باد
يا ز زندان تا رود اين گاوميش
يا وظيفه کن ز وقفي لقمه ايش
اي ز تو خوش هم ذکور و هم اناث
داد کن المستغاث المستغاث
سوي قاضي شد وکيل با نمک
گفت با قاضي شکايت يک بيک
خواند او را قاضي از زندان به پيش
پس تفحص کرد از اعيان خويش
گشت ثابت پيش قاضي آن همه
که نمودند از شکايت آن رمه
گفت قاضي خيز ازين زندان برو
سوي خانه مردريگ خويش شو
گفت خان و مان من احسان تست
همچو کافر جنتم زندان تست
گر ز زندانم براني تو برد
خود بميرم من ز تقصيري و کد
همچو ابليسي که مي گفت اي سلام
رب انظرني الي يوم القيام
کاندرين زندان دنيا من خوشم
تا که دشمن زادگان را مي کشم
هر که او را قوت ايماني بود
وز براي زاد ره ناني بود
مي ستانم گه به مکر و گه به ريو
تا بر آرند از پشيماني غريو
گه به درويشي کنم تهديدشان
گه به زلف و خال بندم ديدشان
قوت ايماني درين زندان کمست
وانک هست از قصد اين سگ در خمست
از نماز و صوم و صد بيچارگي
قوت ذوق آيد برد يکبارگي
استعيذ الله من شيطانه
قد هلکنا آه من طغيانه
يک سگست و در هزاران مي رود
هر که در وي رفت او او مي شود
هر که سردت کرد مي دان کو دروست
ديو پنهان گشته اندر زير پوست
چون نيابد صورت آيد در خيال
تا کشاند آن خيالت در وبال
گه خيال فرجه و گاهي دکان
گه خيال علم و گاهي خان و مان
هان بگو لا حولها اندر زمان
از زبان تنها نه بلک از عين جان