روستايي گاو در آخر ببست
شير گاوش خورد و بر جايش نشست
روستايي شد در آخر سوي گاو
گاو را مي جست شب آن کنج کاو
دست مي ماليد بر اعضاي شير
پشت و پهلو گاه بالا گاه زير
گفت شير از روشني افزون شدي
زهره اش بدريدي و دل خون شدي
اين چنين گستاخ زان مي خاردم
کو درين شب گاو مي پنداردم
حق همي گويد که اي مغرور کور
نه ز نامم پاره پاره گشت طور
که لو انزلنا کتابا للجبل
لانصدع ثم انقطع ثم ارتحل
از من ار کوه احد واقف بدي
پاره گشتي و دلش پر خون شدي
از پدر وز مادر اين بشنيده اي
لاجرم غافل درين پيچيده اي
گر تو بي تقليد ازين واقف شوي
بي نشان از لطف چون هاتف شوي
بشنو اين قصه پي تهديد را
تا بداني آفت تقليد را