گشت با عيسي يکي ابله رفيق
استخوانها ديد در حفره عميق
گفت اي همراه آن نام سني
که بدان مرده تو زنده مي کني
مر مرا آموز تا احسان کنم
استخوانها را بدان با جان کنم
گفت خامش کن که آن کار تو نيست
لايق انفاس و گفتار تو نيست
کان نفس خواهد ز باران پاک تر
وز فرشته در روش دراک تر
عمرها بايست تا دم پاک شد
تا امين مخزن افلاک شد
خود گرفتي اين عصا در دست راست
دست را دستان موسي از کجاست
گفت اگر من نيستم اسرارخوان
هم تو بر خوان نام را بر استخوان
گفت عيسي يا رب اين اسرار چيست
ميل اين ابله درين بيگار چيست
چون غم خود نيست اين بيمار را
چون غم جان نيست اين مردار را
مرده خود را رها کردست او
مرده بيگانه را جويد رفو
گفت حق ادبار اگر ادبارجوست
خار روييده جزاي کشت اوست
آنک تخم خار کارد در جهان
هان و هان او را مجو در گلستان
گر گلي گيرد به کف خاري شود
ور سوي ياري رود ماري شود
کيمياي زهر و مارست آن شقي
بر خلاف کيمياي متقي