دزدکي از مارگيري مار برد
ز ابلهي آن را غنيمت مي شمرد
وا رهيد آن مارگير از زخم مار
مار کشت آن دزد او را زار زار
مارگيرش ديد پس بشناختش
گفت از جان مار من پرداختش
در دعا مي خواستي جانم ازو
کش بيابم مار بستانم ازو
شکر حق را کان دعا مردود شد
من زيان پنداشتم آن سود شد
بس دعاها کان زيانست و هلاک
وز کرم مي نشنود يزدان پاک