جان و جهان فدايت اي آنکه به ز جاني
ذوقي است جان سپردن چون جان تو مي ستاني
مردن بداغ دردت عيش است بي نهايت
گشتن قتيل عشقت عمريست جاوداني
از حال مست اين ره هشيار نيست آگه
ساقي بيار جامي زان باده اي که داني
چون گريه دو چشمم غماز حال من شد
نشگفت اگر بماند راز دلم نهاني
بي همدمان يکدل از زندگي چه حاصل
ذوقي چنان ندارد بي دوست زندگاني
گر دوست جوئي اي دل از خويش بي نشان شو
تا زو نشان بيابي در عين بي نشاني
ايمرغ سدره منزل بگشاي بال و بر پر
زين خارزار صورت در گلشن معاني
يارب چه عيش باشد در گلشني نشستن
کايمن بود بهارش از آفت خزاني
بر تخت ملک سرمد دارد حسين مسند
گر بگذرد چه نقصان زين خاکدان فاني