آه که از ره کرم يار نکرد يارئي
سوختم از غم و نشد رنجه بغمگسارئي
بر سر صيد خود مرا کشت و نگاه هم نکرد
لايق صيد خسروي نيست چو من شکارئي
چاره کار عاشقان زاري و زور و زر بود
زور و زرم چو نيست هست چاره بنده زارئي
کبر و ريا نميکنم بر در کبرياي او
عزت و سرفرازيم مسکنت است و خوارئي
نيستم آتشي صفت سر بهوا نمي کشم
بر درش آبروي من هست ز خاکسارئي
من باميد لطف تو آمده ام به پيش در
بدرقه طريق من هست اميدوارئي
با تن همچو برگ که کوه بلا همي کشم
پيشه عاشقان بود طاقت و برد بارئي
شد ز علاج درد من عقل بعجز معترف
زانکه ز عشق خورده ام ضربت زخم کارئي
گر به نثارت آورم همچو حسين جان بکف
از رخ اهل دل کشم خجلت و شرمسارئي