اي سروناز رونق بستان ما توئي
اي نور ديده شمع شبستان ما توئي
از بار غم چه غم چو توئي دستگير ما
وز درد دل چه باک چو درمان ما توئي
ما را بر آنچه حکم کني اعتراض نيست
ما بنده ايم و حاکم و سلطان ما توئي
فرمان ما برند سلاطين روزگار
گر گوئيم که بنده فرمان ما توئي
گفتم بطره تو شبي کز تطاولت
ديوانه ايم و سلسله جنبان ما توئي
احوال ما بدوست بگو مو بمو از آنک
واقف ز حال زار پريشان ما توئي
اي يوسف مسيح دم از پيش ما مرو
کارام روح و روح دل و جان ما توئي
کنج دل حسين نشد جاي هيچکس
مانند گنج در دل ويران ما توئي