تو که شاه ملک حسني و سرير و جاه داري
دل همچو من گدائي عجب ار نگاه داري
ز توام اميد رحمت بکدام روي باشد
که نه غم از آب ديده نه خبر ز آه داري
ز ميان ماهرويان رسدت بحسن دعوي
که چو آفتاب روشن ز دو رخ گواه داري
مپسند در دل من همه خار حسرت ايگل
تو مرا بهل در آنجا که نه جايگاه داري
در خلوت درون را چو بروي غير بستم
پس از آن چنانکه خواهي تو بيا که راه داري
خبري ز پير کنعان چه شود اگر بپرسي
که تو يوسف زماني کمر و کلاه داري
بحديث سر رندي حسين رو مگردان
بکمال آشنائي که بسر شاه داري