رواني نقد جان درباز اگر سوداي ما داري
چو شمع از تاب دل بگداز اگر پرواي ما داري
شهنشاه جهان گردد غلام بنده فرمانت
چو بر منشور آزادي خط طغراي ما داري
چو از کبر و ريا رستي جمال کبريا بيني
بدان چشمي که نوراني ز خاک پاي ما داري
سر رشته بدستم ده مزن دم پاي از سرکن
اگر تو رأي غواصي در اين درياي ما داري
بهر سو چند ميپوئي چو مقصد کوي عشق آمد
چرا يار دگر جوئي چو دل جوياي ما داري
بچشمت ميل غيرت کش که غيري در نظر نايد
اگر تو ميل ديدار جهان آراي ما داري
بهر کس دل چو ميبندي نمي بيني که در عالم
بحسن و لطف و زيبائي کجا همتاي ما داري
جراحتهاي اين ره را چو راحتها شناس ار تو
هواي بزم روح افزاي راحت زاي ما داري
حسينا چون گداطبعان بهر مي لب نيالائي
اگر تو ذوق سرمستي از اين صهباي ما داري