دلا از جان روان بگذر اگر جوياي جاناني
که واماندن بجان از دوست باشد بس گرانجاني
بدرد عشق او ميساز کاندر قصر اقبالش
چو حلقه پيش در ماني اگر در بند درماني
محبت را دلي بايد خراب از دست محنتها
که گنج خاص سلطاني نباشد جز بويراني
اگر ملک قدم خواهي قدم بيرون نه از هستي
بقاي جاودان يابي چو تو از خود شوي فاني
ز خورشيد حقايق پرتوي بر جان تو تابد
اگر گرد علايق را بآب ديده بنشاني
ترا در صف اين هيجا ز سر بايد گذشت اول
وگرنه پاي بيرون نه که تو ني مرد ميداني
بدارالملک مصر جان اگر خواهي شهنشاهي
بخلوتخانه عزلت چو يوسف باش زنداني
چو سلطاني همي خواهي طلب کن ملک درويشي
که سلطاني است درويشي و درويشي است سلطاني
اگر در وادي اقدس نداي قدس ميجوئي
چو موسي بايدت کردن بجان دهسال چوپاني
رفيق نفس سرکش را اگر گوئي وداع اي دل
نداي مرحبا يابي ز دارالملک روحاني
اگر بر خوان خورسندي براي عيش بنشيني
کند روح الامين آنجا بشهپرها مگس راني
ز گرد ماسوي اول برافشان آستين اي دل
که تا بر آستان او چو من جان را برافشاني
سليما يکنفس بستان سليمان وار خاتم را
بزور بازوي همت ز دست ديو نفساني
که تا در عالم وحدت براي جلوه جاهت
همه روح القدس خواهد زدن کوس سليماني
ز تو تا منزل مقصود گامي بيش ننمايد
اگر تو باره همت در اين ره تيزتر راني
دمي مرآة جانت را بذکر حق مصقل کن
که تا گردد ز خورشيد جمال دوست نوراني
ظلال عالم صورت حجاب شمس کبري شد
مبين در سايه تا بيني که تو مهر درخشاني
از اين بيداي پر آفت بمقصد ره توان بردن
قلاووزي اگر يابي ز توفيقات رباني
قلاووزت اگر بايد تبرا کن ز خود اول
تولا با علي ميجوي اگر جوياي عرفاني
بدين سلطان دو گيتي نهاني عشق بازي کن
که بر تو منکشف گردد همه اسرار پنهاني
اگر تو عارفي اي دل مکن زين خاندان دوري
که معروف جهان گردي در اسرار خدا داني
طواف کعبه صورت ميسر گر نميگردد
بيا در کعبه معني دمي جو فيض دياني
اگر از خواجه يثرب بصورت دوري ايصادق
بحمدالله ز نزديکان سلطان خراساني
امام هشتمين سلطان علي موسي الرضا کز وي
بياموزند سلطانان همه آئين سلطاني
بخلوتخانه وحدت چو او در صدر بنشيند
کجا تمکين کند هرگز ملايک را بدرباني
بهنگام صلاي عام اگر از خوان خاصانش
فقيري لقمه اي يابد کند اظهار سلطاني
گزيده گوشه فقر است و اندر عين درويشي
گدايان در خود را دهد ملک جهانباني
همي خورشيد را شايد که از صدق و صفا هردم
بعريانان دهد زربفت اندر عين عرياني
دبيرستان غيبي را چو جان او معلم شد
نمايد عقل کل پيشش کم از طفل دبستاني
چو در ميدان لاهوتي بود هنگام جولانش
براي مرکبش سازند نعل از تاج خاقاني
براق برق جنبش را چو سوي لامکان تازد
نهد خاک رهش بر سر چو افسر عرش رحماني
سر سودا اگر داري بيا اي عاشق صادق
که گر يک جان دهي اينجا دو صد جان باز بستاني
ترا زين جان پر علت عطاي فيض شاهي به
براق بادپا بهتر ز اسب لنگ پالاني
بده نقد دو عالم را و بستان خاک درگاهش
که هرگز جوهري نبود بدين خوبي و ارزاني
الا اي شاه دين پرور ترا زيبد سرافرازي
که نور ديده زهرا و نقد شاه مرداني
ز سبحات جمال تو بسوزد ديده دلها
که هردم بر تو ميتابد تجليهاي سبحاني
کمينه خادمانت را نداي ايزدي آمد
که فاروق فريقيني و ذوالنورين فرقاني
ز راي عالم آرايت چراغ شرع را پرتو
ز پاي عرش فرسايت قوي پشت مسلماني
چو بي فرمان حق هرگز نيامد هيچ کار از تو
سلاطين جهان هردم کنندت بنده فرماني
کمينه پايه قدرت رسيد از جذبه حق جاي
که کار عقل کل آنجا نباشد غير حيراني
حسين خسته را درياب اي سلطان دو گيتي
که دور از تو بجان آمد دلش از قيد جسماني
بآب رحمت و رأفت بشو لوح ضميرش را
ز تسويلات نفساني و تخييلات شيطاني
تو احمد سيرتي شاها و من در مدحت و خدمت
زماني کرده حساني و گاهي جسته سلماني
اگر در مرقدت شاها حسين اين شعر برخواند
ندا آيد از آن روضه که قد احسنت حساني
ز خوان فضل و اکرامت نصيبي ده گدايانرا
که کام بزم اي سلطان بقا نزل و رضا خواني