بازم اي دوست چرا از نظر انداخته اي
با حسودان من دلشده پرداخته اي
چه شد آن ترک جفاکيش کمان ابرو باز
که دلم را سپر تير بلا ساخته
با حسودان بدانديش چه ورزي ياري
قدر ياران نکوکيش چه نشناخته اي
شرط ياري و وفاداريت اين بود مگر
که بقصد دل من تيغ جفا آخته اي
پرده در باز غم عشق ز من قلب روان
ليکن اي دوست چه حاصل که وفا باخته اي
من نگويم که گرفتار کمند تو کم اند
ليک مثل چو من خسته کم انداخته اي