باز اين چه فتنه است که آغاز کرده اي
با عاشقان خويش مگر راز کرده اي
با جغد و با عقاب چرا همنفس شدي
از آشيان قدس چو پرواز کرده اي
مرغ دلم ز قيد هوا رسته بود ليک
صيدش تو شاهباز چو شهباز کرده اي
چشم کسي نديد چنين فتنه ها که تو
با چشم شوخ و غمزه غماز کرده اي
بر رخ کشيده پرده مه و مهر از حيا
هر دم که پرده از رخ خود باز کرده اي
آوازه جمال تو بگرفت شرق و غرب
وانگاه صيد خلق بآواز کرده اي
جان حسيني و دل عشاق برده اي
تا در حصار نغمه شهناز کرده اي