دست بختم کوته است از دامن وصلت که هست
پايه من سست قدرت بخت والا آمده
گوهر طبعم نثار خاک پايت کي سزد
گرچه از روي شرف لؤلؤي لالا آمده
نظم من در خورد جاهت کي بود با آنکه هست
در شعرم خوشتر از دري شعرا آمده
اي ز آب مرحمت شسته لباس دين ما
تا ز چرک شرک صافي و مصفا آمده
کنج ويران جاي گنج آمد از آن مهر ترا
در دل ويران من پيوسته مأوي آمده
پاي مرديهاي لطفت ميرساند دمبدم
آنچه از درگاه حق ما را تمنا آمده
هم ز لطف خويشتن درمان درد ما بکن
اي ز لطفت درد جانها را مداوا آمده
اي با دل شکسته ترا کار آمده
درد تو مرهم دل افکار آمده