جان خود قربان به تيغ جان ستانش ميکنم
تا بدين حيلت به بندم خويش بر فتراک او
هر کجا عشقش کشد حاشا که از وي سرکشم
عشق او سيلي است خون آشام و من خاشاک او
خواست عقل کل که داند از کمالش نيم جزو
گشت از اين ادراک عاجز فکرت دراک او
گر چه کنجي نيست خالي از فروغ آفتاب
چشم خفاشي ندارد طاقت ادراک او
تا شوم در پيش جانان سرخ رو خواهم مدام
تا بريزد خون جانم غمزه بي باک او
جامه عشقش چو گيرم جامه جان را چه قدر
تا نينديشم من آشفته دل از چاک او
باک کي دارد ز کشتن در ره عشقش حسين
نيست جز مردن مراد عاشقان پاک او