نتوان لعل فرح بخش ترا جان گفتن
کانچه آيد بدهان پيش تو نتوان گفتن
عارضت را که بر او مهر فلک دربان است
روشن است اينکه نيارم مه تابان گفتن
قامتت را که از او طوبي و جنت خجل است
راستي را نتوان سرو خرامان گفتن
گفتم از طره خال تو پريشان حالم
گفت باري ز تو عيب است پريشان گفتن
گفتمش از تو فراوان غم و محنت دارم
گفت حاصل چه از اين هرزه فراوان گفتن
آخر اي دوست که با محنت و درد تو مرا
نيست حاجت سخن راحت و درمان گفتن
آشکارا چو مرا سوخته اي همچو حسين
تا به کي با دگري قصه پنهان گفتن