ماه من چون آگهي از ناله شبهاي من
رحمتي کن بر دل بيچاره شيداي من
زآتش سودايت اي شمع جهان افروز دل
سوختم پروانه وار و نيستت پرواي من
گر ز روي لطف خاکپاي خود خواني مرا
عرش و کرسي تاج سر سازند خاکپاي من
آستينم بوسه جاي خسروان دين بود
گر ز خاک آستان خويش سازي جاي من
گر رود از دست من سرمايه سود دو کون
کم نخواهد شد ز جان سوخته سوداي من
آبروئي ميبرم از سجده خاک درت
تا شناسد روز محشر هر کسي سيماي من
آشنائي کرد با من عشق عالم سوز او
کله بر افلاک بندد آه دودآساي من
تا ز خاکپاي تو روشن شده چشم حسين
جز تو در عالم نديده ديده بيناي من