چمن شکفته و گلها ببار مي بينم
وليک بي رخ او گل چو خار مي بينم
اگر بهشت بود دوزخ است در چشمم
هر آن ديار که خالي ز يار مي بينم
گل اميد من از باد هجر گشت زبون
خزان نگر که بوقت بهار مي بينم
جراحت دل خود را مجوي مرهم از آنک
بهر که مينگرم دل فکار مي بينم
ز درد هر که بناليد و از جفا بگريخت
ز روي اهل دلش شرمسار مي بينم
دريغ خطه خوارزم شد چنانکه در او
نه يار و مونس و ني غمگسار مي بينم
اساس قصر بقا بايدت نهاد حسين
بناي عمر چو نااستوار مي بينم