گر برود هزار جان با غم عشق او خوشم
من که بعشق زنده ام منت جان چرا کشم
خضر ز آب زندگي خوش نزيد چنانکه من
از هوس جمال او زنده در آب و آتشم
من که ز عشق مردنم هر نفس آرزو بود
بهر لقاي جاودان آب حيات مي چشم
سر نطع نيستي پاي نياز اگر نهم
روح قدس بيفکند بر سر سدره مفرشم
باده عشق ميبرد درد سر خمار عقل
ساقي عاشقان بده زان مي ناب بيغشم
شش جهة است چون قفس جاي در او نمي کنم
طاير لامکانيم من نه اسير اين ششم
آتش اشتياق تو سوخت دل حسين را
شمع صفت وليک من با همه سوز دلخوشم