گرد زمين و آسمان من سالها گرديده ام
روشن مبادا چشم من چون تو مهي گرديده ام
تا دل بعشقت بسته ام از قيد هستي رسته ام
چون با غمت پيوسته ام از خويشتن ببريده ام
در خارزار آب و گل چون غنچه گشتم تنگدل
در گلشن روحانيان منزل از آن بگزيده ام
هر کس ببازار جهان سوداي سودي ميکند
من سودها بفروخته سوداي تو بخريده ام
تا جان بگلزار رضا شد عندليب جانفزا
از قربت خار بلا ريحان راحت چيده ام
هر کس علاج درد خود جويد پي آرام جان
ليکن من آشفته دل با دردت آراميده ام
چون راه علم و عقل را ديدم که پيچاپيچ بود
اي يار من يکبارگي در عاشقي پيچيده ام
عاقل بملک عافيت پيوسته گو تنها نشين
کز عشق آن بالا بلا از عافيت ببريده ام
تا چون حسين از اهل دل يابم صفاي خاطري
عمري بخاک بندگي روي وفا ماليده ام