ساقي بزم خاص شه آمد که خماري کنم
در دور اين ساقي چرا دعوي هشياري کنم
چون دوست آمد پيش من شد عشقبازي کيش من
چون عشق او شد خويش من از خويش بيزاري کنم
يوسف چو بر کرسي دل بنشست اندر مصر جان
هر چند بي سرمايه ام باري خريداري کنم
تدبير کار عاشقان زور و زر و زاري بود
چون من ندارم زور و زر از سوز دل زاري کنم
من آن نيم کز بيم سر پاي از ره ياري کشم
در ره چو بنهادم قدم سر در سر ياري کنم
گويند جستجوي تو در راه او بيحاصل است
زين به چه باشد حاصلم کو را طلبکاري کنم
دوشم خيال دلستان گفت اي حسين ناتوان
بستان دل از هر دو جهان تا لطف دلداري کنم