تو پادشاه و من از بندگان درگاهم
بغير تو ز تو چيز دگر نمي خواهم
سزد که بر سر عالم علم برافرازم
کز آن زمان که غلام توام شهنشاهم
بسوز آتش سوداي تو همي سازم
سمندرم من و اين آتش است دلخواهم
اگر چه بيخود و مجنون شدم هزاران شکر
که از لطافت ليلي خويش آگاهم
بر آستان تو چون راستان مقيم شوم
اگر بصدر جلالت نميدهي راهم
ز خدمتت نروم زانکه از غلامي تست
همه سعادت و اقبال و منصب و جاهم
به پيش خويش بخواني شبي حسيني را
بگوش تو چو رسد ناله سحرگاهم