چو قدر دلبر و آداب عشق ما دانيم
بيا که روي تو بينيم و جان برافشانيم
جمال صورت جان بر در تو تا ديديم
در آن کمال که صورت نگاشت حيرانيم
وراي حسن ترا دلفريبي و ناز است
که ما بجان و دل اي دوست طالب آنيم
اگر چه سوخته آتش فراق توايم
به يمن وصل تو از هجر داد بستانيم
به تحفه گر ز درت آورد صبا گردي
به خاکپاي تو کو را بديده بنشانيم
هدايتي چو ز کشاف هيچ کشف نگشت
کنون بمکتب عشق تو تخته ميخوانيم
از آنزمان که غلام کمينه تو شديم
حسين وار در اقليم عشق سلطانيم