بوئي ز گلستان تو ما چون بشنيديم
از خود برميديم و بدانسوي دويديم
از بال و پر خويش چو کرديم تبرا
با بال و پر عشق در آن راه پريديم
عمري چو در آن باديه سرگشته بگشتيم
آخر بحريم حرم وصل رسيديم
اي واي که چون حلقه بر آن در بنشستيم
وز صدر سرا بانگ درآئي نشنيديم
چون بار ندادند و دري هم نگشادند
فرياد و فغان از دل آشفته کشيديم
گفتند حسين از چه فغان است و خروش ست
ما خلوت خاص از پي هرکس نگزيديم