دل بيچاره ام گم شد بکوي يار ميجويم
دل گمگشته خود را از آن دلدار ميجويم
ز گلشنهاي روحاني چنين بلبل که من دارم
قفس چون بشکند او را در آن گلزار ميجويم
چو چشم او بعياري روان و قلب ميدزدد
من بيدل متاع خود از آن عيار ميجويم
چو دانستم که آن عيسي پي تيمار ميآيد
دل آشفته خود را کنون بيمار ميجويم
چنان با سوز عشق او خوشستم دل که در محشر
بجاي شربت کوثر حريق نار ميجويم
اگر گه گه ز بيخويشي نظر در عالم اندازم
از او آيينه ميسازم در او ديدار ميجويم
چنان بختي که در خوابش شهنشاهان همي يابند
چو رهبر بخت بيدارش من بيدار ميجويم
حسين اين تاج داريها مرا کي در نظر آيد
سر سودائي خود را بزير دار مي جويم