من آن آشفته مستم که آنساعت که برخيزم
ز سوز جان پر آتش قيامتها برانگيزم
خليل عشق دلدارم ز آتش گلشني دارم
از آنرو جانب آتش ز صحن روضه بگريزم
بدان ساقي چو پيوستم هزاران توبه بشکستم
ز جام عشق چون مستم چه مرد زهد پرهيزم
اگر دانم که دلدارم کشد تيغ و کشد زارم
برهنه رو به تيغ آرم بجان خويش بستيزم
اگر آن عيسي جان را گذار افتد بخاک من
ز انفاس مسيحائي چو گرد از خاک برخيزم
خيال دوست در خلوت چو با جانم بياويزد
مرا ديگر نمي شايد که با هر کس بياميزم
من اين نار حسيني را فرو کشتن نمي يارم
اگر چه هر نفس مشگي ز اشک ديده ميريزم