اي که با سوز غم عشق تو مي سازد دل
تا بکي ز آتش سرداي تو بگذارد دل
گر چه عار آيدم از شاهي ملک در جهان
بغلامي تو امروز همي نازد دل
روح قدسي بجنيبت کشي من آيد
علم عشق تو روزيکه برافرازد دل
شهسوارا پي درمان دلم رنجه مشو
که دو اسبه ز پي درد تو مي تازد دل
آنچنان در غم عشق تو شدم مستغرق
که بشادي نتواند که بپردازد دل
گر چه در چنگ غمت عود صفت ميسوزم
هيچ نقشي بجز از درد تو ننوازد دل
زان سبب نام دل خود بزبان ميآرم
که تو ميسوزي و با سوز تو ميسازد دل
گر نه اميد لقاي تو بود روز جزا
حاشا لله که بجنت نظر اندازد دل
آشکارا نظر از خلق جهان دوخت حسين
که نهاني نظري با تو همي بازد دل