شوريده کرد حالم لعل شکر نثارش
آشفته ساخت کارم زلفين بيقرارش
ما را ز عشق رويش آن آتشي ست در دل
کآفاق را بيکدم سوزد يکي شرارش
از يار اگر چه دوريم شاديم از آنکه باري
بر سينه داغ حسرت داريم يادگارش
از روي اهل همت بالله که شرم دارم
هنگام وصل جانان گر جان کنم نثارش
با من چگونه ورزد ياري و مهرباني
ياري که نيست هرگز در ملک حسن يارش
آن سرو لاله عارض از ديده رفت و دارم
چون لاله داغ بر دل دور از گل عذارش
من دسته گل خود دادم ز دست ليکن
در پاي جان من ماند آسيب زخم خارش
گلزار کامراني بي گل چو نيست خرم
جان را چه حاصل اي دل از باغ نوبهارش
چشم حسين دارد شکل خيال قدش
جوئي ست پر ز آب و سرويست در کنارش