اين منم ره يافته در مجلس سلطان خويش
جان دهم شکرانه چون ديدم رخ جانان خويش
ديگران گر سيم و زر آرند از بهر نثار
من نثار حضرت جانانه سازم جان خويش
دارم از ديده شرابي و کبابي از جگر
تا خيال دوست را آرم شبي مهمان خويش
داشتم پيمان که از پيمانه باشم مجتنب
باده چون پيمود ساقي رستم از پيمان خويش
راز من از اشک سرخ و روي زردم فاش شد
من نکردم آشکارا قصه پنهان خويش
از جراحتهاي او داريم راحتها بسي
زانکه از دردش همي يابد دلم درمان خويش
جوهر کان را سلاطين معاني طالبند
شکر ايزد را که باري يافتم در کان خويش
گوهر کان را نمي يابند غواصان عشق
شادي جان کسي کو يافت در عمان خويش
شادي دنيا و هم عقبي شود آن حسين
اين گدا را از کرم گر تو بخواني آن خويش