خوشا جاني که بستاند بدست خويش جانانش
زهي عيدي که عاشق را کشد از بهر قربانش
چو لاله داغ دل بايد چو غنچه چاک پيراهن
که تا يابد مشام جان شميمي از گلستانش
بکن پيراهن هستي ز شوقش چاک تا دامن
که سر در عين بيخويشي برآري از گريبانش
چو اندر خلوت خاصش بدين هستي نمي گنجي
ز دربانش چه ميپرسي چو حلقه پيش دربانش
گر از آب حيات اي دل بمنت ميدهد خضرت
چو تو هستي زمستانش بخاکش ريز و مستانش
شراب از اشک گلگون و کباب از دل کند جانم
اگر گردد شبي جانان ز روي لطف مهمانش
مرا عاشق چنان بايد که روز حشر نفريبد
نعيم جنت اعلي رياض خلد رضوانش
خرد در کفر و در ايمان بسي ديباچه پردازد
چو عشق آتش برافروزد بسوزد کفر و ايمانش
برون کن پنبه غفلت ز گوش جان خود يکدم
بيا پيش حسين آنگه شنو اسرار پنهانش