اگر طريقه آن دلرباست عشوه و ناز
وظيفه من آشفته نيست غير نياز
منم چو شمع و غم عشق دوست چون آتش
مرا نصيبه از آن آتش است سوز و گداز
گهي ز فکر دهانش مراست عيشي تنگ
گه از هواي قد او مراست عمر دراز
دلا چو ديده بدوزي ز ديد هر دو جهان
چو شاهباز کني ديده بر رخ شه باز
کسي که سر حقيقت شناخت ميداند
که در طريقت عشاق عشق نيست مجاز
نياز و درد بود زخت عاشق صادق
نميخرند ببازار عشق زهد و نماز
قمارخانه رندان پاکباز اينجاست
بيا و نقد دو عالم بضربه اي در باز
حجاب خويش توئي چون بترک خود پوئي
درون خلوت خاصت کنند محرم راز
حسين بندگي دوست کار عشاق است
ز بندگيست که عاشق کشد ز دلبر ناز