امير قافله کوس رحيل زد اي يار
چرا ز خواب بطالت نميشوي بيدار
ميان باديه تو خفته اي و از هر سو
براي غارت عمر تو قاصدان در کار
دلا نگر که رفيقان همنفس رفتند
تو منقطع ز رفيقان بوادي خونخوار
بشوق بند ز ميقات صدق احرامي
که تا شوي همه عمره ز خويش برخوردار
وقوف در عرفات شريف عرفان کن
طواف کعبه حق از سر صفا بگذار
اگر بصدر حرم ره نميتواني برد
نماي سعي که اندر حريم يابي يار
چرا نميکني اي دوست جان خود قربان
چو دست داد ترا عيد اکبر از ديدار
بگوي ترک سر و پاي از طريق مکش
گرت کشند بزاري و گر کشند بدار
حسين چون سفر راه کعبه در پيش است
بهيچ يار مده خاطر و بهيچ ديار