ز شست عشق چو تير بلا روان کردند
نخست جان من خسته را نشان کردند
کسي که زد قدمي در ره وفاداري
بهر جفا و بهر جورش امتحان کردند
مس وجود دهي کيمياي عشق بري
بيا بگو که در اين ره که رازيان کردند
هزار جان گرامي بيک نفس دادند
اگر چه دل بربودند و قصد جان کردند
بسر نکته اوحي اليه ما يو حي
رموز عاشق و معشوق را بيان کردند
براي جلوه حسن و جمال خويش حبيب
چو ساخت آينه اي نام او جهان کردند
جمال دوست بر عارفان بود پيدا
اگر چه در نظر غافلان نهان کردند
مرا به بندگي از هر دو کون داده خلاص
ترا فريفته بند اين و آن کردند
خليل عشق مگر در دل حسين آمد
کز آتش دل او باغ و گلستان کردند