هر که را سلطان ما بيچارگي روزي کند
بازش از روي عنايت چاره آموزي کند
شمع در آتش نهد پروانه را وز بهر او
گاه در مجلس بگريد گاه دلسوزي کند
سوي درگاهش نيابد عاشق سرگشته راه
گرنه انوار جمال او قلاووزي کند
هم جراحت زو رسد هم راحت دلها از او
گاه دل را پاره سازد گاه دلدوزي کند
آن کند با جان مشتاقان نسيم وصل او
کاندر اطراف حدايق باد نوروزي کند
گو ميفروز آسمان هرگز چراغ صبح را
ماه من چون چهره بگشايد شب افروزي کند
گر حسين از طلعت ديدار يابد بهره اي
طالع او بر فلک پيوسته فيروزي کند