رندان که مقيمان خرابات الستند
از غمزه ساقي همه آشفته و مستند
برخاسته اند از سر مستي بارادت
زانروز که در ميکده عشق نشستند
تا چشم بنظاره آن يار گشادند
از ديدن اغيار همه ديده ببستند
زان شورش و مستي که ز هستي نهراسند
نشکفت اگر ساغر و پيمانه شکستند
از نشئه آن باده که از عشق قديمست
از جوي حوادث همه يکبار بجستند
دست از همه آفاق فشاندند ز غيرت
اي دوست بينديش که باري ز چه رستند
از ذوق بلا نوش خرابات خرابند
در شوق بلي گوي مناجات الستند
از هستي خود جانب مستي بگريزند
تا خلق ندانند که اين طايفه هستند
مانند حسين از سر کونين گذشتند
با اين همه از طعن بدانديش نرستند