دلم هواي چنان سرو نازنين دارد
که مشگ سوده بر اطراف ياسمين دارد
ز مهر زهره جبيني شدم ستاره فشان
که داغ بندگيش ماه بر جبين دارد
هزار عاقل فرزانه گشت ديوانه
از آن دو سلسله کز زلف عنبرين دارد
کمان گرفت و کمين کرد چشم شوخش باز
هزار فتنه و آشوب در کمين دارد
ز همنشيني جانان تمتعي يابد
کسي که دولت و اقبال همنشين دارد
زهي حبيب که از بهر وحي آيت عشق
ز جبرئيل نهاني دگر امين دارد
بگفت عاقبت از عشق کشته خواهي شد
حسين خود ز جهان آرزو همين دارد