بخت چون بنمود راهم جانب دلدار خود
آمدم تا سر نهم بر خاک پاي يار خود
عمر من در کار علم و عقل ضايع گشته بود
آمدم تا عذر خواهم ساعتي از کار خود
سجه و خرقه مرا بي عشق او زنار بود
ساعتي اي عشق راهم ده سوي گلزار خود
چون نمي زيبد در اين گلزار خار همتم
آتشي از سينه افروزم بسوزم خار خود
اشک من اي عشق لعل و روي من زر ساختي
تا تو بيني دمبدم بر روي من آثار خود
از جمال حسن جان افزاي خود چون آگهي
کي بهر ديده نمائي جان من ديدار خود
تا تو بيني حسن خويش و عشقبازي ها کني
از دو عالم کرده اي آئينه رخسار خود
گر سخن مستانه ميگويد حسين از وي مرنج
چون تو مستش ميکني از نرگس خمار خود